مترجم: حبیب الله علیخانی
منبع:راسخون



 
در مورد مسئله ی گفته شده، ما مارکسیسم را به عنوان یک تئوری ساختارگرایی، در نظر گرفتیم. تئوری های ساختارگرا توصیف های مختلفی در مورد ساختارهای اجتماعی بیان می کنند.
همانگونه که David F. Walsh گفته است، تئوری پردازان فرهنگ گرا، مانند Durkheim و Parsons استدلال کرده اند که یک اصل معین وشرایط تعیین کننده ی محیطی وجود دارد که بر اساس آن جامعه رفتار می کند. این کار از طریق فرهنگ سازی سازمان ها و ساختارهایی ایجاد می شود که وظیفه ی آنها، مهیا نمودن راه حل ها برای مسائلی است که ایجاد کننده ی شرایط می باشد.
به عبارت دیگر، تئوری پردازان مارکسیسمی، سازمان دهی ساختاری مربوط به روابط اجتماعی را به عنوان نتیجه ای از سازمان دهی اجتماعی فرایندهای مربوط به تولید، در نظر می گیرند. اولین اصل از تئوری مارکس که به عنوان مادی گرایی تاریخی می نامند، اقدامات انسانی است که بوسیله ی شرایط مادی، تعریف می شوند. همانگونه که مارکس این مسئله را در ایدئولوژی آلمانی بیان کرده است:
اولین منطق تمام تاریخ انسانی، وجود افراد زنده می باشد. بنابراین، حقیقت اول، سازمان دهی این افراد و رابطه ی منتج شده به بقیه ی طبیعت می باشد. البته ما نمی توانیم در اینجا، به طبیعت فیزیکی واقعی آدم ها و یا شرایطی بازگردیم که در آنها، انسان خود را وابسته به جغرافی، محیط و ... بداند. نوشتن تاریخ باید همواره بر اساس این اصول طبیعی و اصلاحات آنها، انجام شود. انسان ها به دلیل داشتن حس آگاهی، مذهب و یا هر چه شما دوست دارید، از حیوان ها متمایز هستند. آنها به خودی خود، شروع به در نظر گرفتن این تمایز میان انسان و حیوان شدند. با ایجاد روش های مختلف معیشت، انسان ها، به صورت غیر مستقیم عمر مادی واقعی خود را می سازند.
بنابراین، مارکس می گوید که افراد خود را از طریق فرایند تولید مجدد در شرایط مادی موجود، تعریف می کنند. به هر حال، این فعالیت مولد در شرایط آزادی کامل، انجام نمی شود. این مسئله بوسیله ی سیستم اقتصادی تولید و در یک سن معین، تنظیم می شود. در جامعه ی کاپیتالیسمی، این فعالیت در اصل بوسیله ی نیاز به کارفرما به تولید یک محصول با سود بالا، تعیین می شود. تقاضا برای اقتصاد کاپیتالیسم به گونه ای است که هیچ کارگر یا کاپیتالیسیمی، آزاد نیست. یک چنین روشی به طور واضح اولویت هایی را در زمینه ی نقش سازنده ی فاکتورهای اقتصادی، تدوین می کند اما ساختارهای اقتصادی که در هر جنبه از زندگی انسانی اثر دارد، چیست؟
یک مفهوم عمومی وجود دارد که بر طبق آن، تئوری مارکس در مورد تاریخ، یک شکل خام از تولید گرایی اقتصادی و یا جبرگرایی اقتصادی را ارائه می دهد که در آن، مسائل مادی، تنها عامل توسعه ی اقتصادی است. به هر حال، ما نیازمند پاسخ گویی این سوال هستیم که آیا یک چنین تفسیری در نوشته های مارکس وجود دارد یا نه؟ یک ورژن ساده سازی شده از ایده های ماده گرایان تاریخی، در بیانیه ی سال 1848 وجود دارد. در این بیانیه، مارکس می گوید: " ایده های اصولی مربوط به هر دوره، ایده های مربوط به طبقه ی حاکم می باشد. عبارت هایی کانند این عبارت، به عنوان شاخصی در نظر گرفته می شود که مارکس را به عنوان یک فرد جبرگرا در نظر گرفته می شود. تفسیر متداول تئوری مارکس در مورد تاریخ، همچنین تقدم مربوط به فاکتورهای مادی را هایلایت کرده است:
در تولید اجتماعی موجود، انسان به ضرورت، وارد روابط معلومی می شود که به تمایلات آنها وابسته نخواهد بود. این روابط، مربوط به روابط موجود در تولید می باشد که موجب توسعه ی قدرت های مادی در تولید می شود. کلیت این روابط مرتبط با تولید، تعیین کننده ی ساختار اقتصادی اجتماع می باشد که بر طبق آن، اصول واقعی مربوط به ابرساختار قانونی و سیاسی و همچنین اشکاا محدود از هوش اجتماعی، تعریف می شود. حالت تولید مربوط به زندگی مادی، فرایند کلی مربوط به عمر اجتماعی، سیاسی و عقلایی را تعیین می کند. این مسئله در واقع هوشیاری انسان نیست که تجربه ی خود را تعیین کند.
این راه در واقع تشکیل کلاسیک کنایه ی ابر ساختار یا پایه در تفکر مارکس می باشد. این ابر ساختار یا پایه، یک کنایه ی معماری است که بوسیله ی مارکس و هگل برای بیان مفهوم جامعه مورد استفاده قرار گرفته است. این پایه یک ساختار اقتصادی از جامعه است و این ابرساختار یک هوشیاری اجتماعی یا کشوری است. سوال کلیدی این است که: رابطه ی میان ابرساختار یا پایه در تفکر مارکسیستمی چیست؟ در حقیقت، یک المان عمل متقابل در تفکر مارکسیسمی وجود دارد و این مورد، در ادعاهای هگل، پیچیده تر می باشد. او ادعا می کند که پایه موجب ساخته شدن ابرساختار می شود بنابراین، برخی از موارد برای افراد و گروه ها، در نظر گرفته نشده است.
مسئله ی در نظر گرفته شده بوسیله ی مارکس در مورد تغییر تاریخی، از بیان او در مورد اهمیت فاکتورهای مادی در توسعه ی جامعه، نشئت می گیرد:
در یک مرحله ی معین از توسعه ی آنها، قدرت های مولد مادی، در مورد روابط موجود در تولید و یا چیزی که وجود دارد، منازعه وجود دارد. با توجه به اشکال توسعه ی قدرت های مولد، این روابط مقید می شوند. سپس یک انقلاب اجتماعی در این زمینه، ایجاد شد.
بنابراین، در دوره های معین، روابط اجتماعی موجود در تولید، می تواند موجب توسعه ی قدرت های مولد شود و موجب ایجاد یک بحران در سیستم اجتماعی موجود شود. این مسئله در حقیقت، منجر به ایجاد یک انقلاب می شود. این مسئله منجر به توسعه ی قوانین مورد نیاز شده است. در حقیقت، مارکس بر روی نقش نمایندگی انسانی در تغییر روابط اجتماعی، تمرکز دارد، این مسئله، مشابه یک حالت خاص از تولید، می تواند تنها در زمانی تغییر پیدا کند که افراد اطاعت خود را تشخیص دهند: از تمام ساختارهای مربوط به تولیدی، بزرگترین قدرت مولد، گروه انقلابی می باشند. سازمان دهی مربوط به المان های انقلابی، به عنوان یک کلاس، به دنبال حضور تمام قدرتهای مولدی است که می تواند در بتن جامعه ی قدیمی، بوجود آید. در یک جامعه ی خاص، تغییر و انقلاب، با پرولتاریا همراه است. این بخش ها، به صورت مجتمع به عنوان عوامل تغییر در اجتماع، عمل می کنند. در فرایند ایجاد تغییر یا انقلاب، پرولتاریا نیز خود را نشان داده اند. بنابراین، یک وضعیت تاریخی با اقدامات اجتماعی ایجاد می شود که منحر به تولید مجدد اجتماع می شود. همانگونه که مارکس و هگل گفته است، "دکترین مادی گرایی، در مورد تغییر در معیارها و فراموش شدن معیارهایی، صحبت می کند که بوسیله ی انسان ها، مترود شده اند. این ضروری است که مربیان، بوسیله ی خودشان، آموزش ببینند. بنابراین، این دکترین باید اجتماع را به دو بخش تقسیم کند. یکی از این بخش ها، نسبت به اجتماع برتری دارند. علاوه بر این، آنها پیشنهاد کرده اند که انطباق مربوط به ایجاد تغییر در معیارها و فعالیت های انسانی یا تغییر دادن خود، می تواند درک شود و به عنوان یک عمل انقلابی، در نظر گرفته شود.
مارکس تلاش زیادی کرد تا موقعیت خود را در زمینه ی نقش نمایندگی انسان ها در تاریخ، بیان کند. اول از همه، او نقش قطعی افراد را در تاریخ، رد کرده است و به آن آنها به عنوان قدرت های اجتماعی مستقل، نگاه می کنند.
مرد معنی اصلی کلمه ی politikon می باشد. این واژه نه تنها به معنی یک حیوان اجتماعی است، بلکه همچنین به معنای حیوانی است که می تواند یک فرد را به صورت اجتماعی در آورد. تولید ایجاد شده بوسیله ی افراد منفرد در خارج از اجتماع، چیزی است که ممکن است به عنوان یک استثنا برای انسان متمدنی رخ دهد.
بنابراین، مارکس دیدگاه great man در تاریخ را رد کرد زیرا او تاریخ را به عنوان نتیجه ای از اقدامات افراد ایزوله، در نظر نگرفته است. در همین حال، او همچنین با افرادی موافق نبود که اجتماع را به عنوان یک فرد نگاه می کنند. مارکس استدلال کرده است که افراد اجتماع را تشکیل می دهند همانگونه که آنها نیز بوسیله ی اجتماع تولید می شوند. بنابراین، ما باید از ترسیم یک تمایز میان افراد و جامعه، جلوگیری کنیم. همانگونه که مارکس می گوید: تاریخ چیزی نیست، بلکه تبدیل پیوسته ی طبیعت انسانی است. به هر حال، تاریخ یک تجربه ی مستقل از اقدامات واقعی و افراد زنده نیست، تاریخ تنها برای سروتمندان نیست. تاریخ تنها جنگ های تاریخی نیست. تاریخ در واقع انسان ها هستند. تاریخ از همه چیز، از جمله جنگ، تشکیل شده است. این تاریخ نیست که از انسان ها به عنوان روشی برای حصول اهداف خود، استفاده کرده است، زیرا اگر این مسئله صدق داشت، تاریخ به خودی خود، تمام می شد. ما همچنین این مسئله را مشاهده می کنیم که مفهوم ساختار و نمایندگی در داخل نظریه ی مارکسیسمی، یک دیدگاه مفید در مورد روابط میان افراد و اجتماع وجود دارد.
برخلاف مارکس، دوخیم استدلال کرده است که بی شک یک جامعه یک فرد است". نقطه ی شروع او، ارتباط انسانی است که موجب ایجاد یک واقعیت مجزا با ویژگی های آن می شود. این مسئله شامل حقایق اجتماعی است که ماهیت خارجی دارد. اجتماع های انسانی، از اجتماع های حیوانی متفاوت هستند. در بین حیوانات، غریزه موردی کلیدی است. برای انسان ها، روش های خاصی برای اقدامات، پیشنهاد شده است.
دورخیم حقایق اجتماعی را به عنوان زمینه ی مناسب از علم اجتماعی مشاهده می شود: اما حقایق اجتماعی چه حقایقی هستند؟ برای دوخیم، حقایق اجتماعی شامل راه هایی هستند که اقدامات انجام می شود، تفکرات شکل گیری می شود و قدرت اجبار اعطا می شود. این مسئله دلیلی از این مورد است که چرا آنها باید او را کنترل کنند؟ آنها از پدیده های بیولوژیکی و فیزیولوژیکی، متمایز هستند:" وقتی من الزاماتم را به عنوان یک برادر، شوهر یا شهروند انجام می دهم، من وظایفی را انجام می دهم که تعریف شده اند. برای دورخیم، حقایق اجتماعی، دارای سه ویژگی هستند: آنها نسبت به افراد، موردی خارجی محسوب می شوند. همچنین آنها اجباری و عینی هستند و عمدتاً محصولی از تعاریف عینی هستند. قانون، بهترین مثال از یک حقیقت اجتماعی است. به هر حال، دورخیم، به افراد به عنوان مواردی نگاه نمی کند که در آنها ترس از نتیجه ی شکست وجود دارد، بلکه رفتار آنها در اصل، نتیجه ای از مقبولیت مراجع اخلاقی مربوط به اجتماع، بوسیله ی آنها می باشد. مثالی که او استفاده کرده است (پدر بودن)، دقیقاً یک رابطه ی بیولوژیکی است نه یک پدیده ی اجتماعی. پدر بودن، موجب ایجاد یک گروه از الزامات اجتماعی می شود که موجب می شود افراد به شیوه ای متفاوت عمل کنند. آنها محصولی از فردیت نیست و اجبار قانونی نیز ندارد. پدر قبول می کند تا پدر شود. او الزامات مربوط به پدر بودن را قبول می کند. مفسرین به این نکته اشاره کرده اند که تمرکز او بر روی قیود، موجب می شود تا اهمیت آزادی فردی، کم شود. بنابراین، اجتماع، از اقداماتی افراد در داخل آن، ایجاد می شود. این استدلال شده است که پدیده ی اجتماعی، چیز مشابهی نیست اما این پدیده، به معانی مرتبط با آن وابسته است. این مسئله یک تردید متفاوت برای حل پارادوکس ساختار اجتماعی و نمایندگی انسانی، ایجاد می کند. به عبارت دیگر، این درست است که بگوییم سازمان های اجتماعی، ما را به عنوان افراد، در نظر می گیرند. به عبارت دیگر، این همچنین صحیح است که بگوییم، ما می توانیم انتخاب خودمان را انجام دهیم. ساختار اجتماعی، ممکن است از چیزی تشیکل شده باشد که انجام می دهیم. ما در چنگ جامعه نیستیم و در واقع کمک می کنیم تا جامعه تشکیل شود.
دغدغه ی اصلی مربوط به دورخیم، این است که همکاری و یا پیوستگی اجتماعی، المان های اصلی هستند که یک جامعه را در کنار هم نگه می دارد. در شکل قدیمی تر و پیش صنعت از جامعه، هوشیاری فردی به خوبی توسعه نیافته است به نحوی که فکر انسان ها، گروه هایی را تشکیل می دهد که موجب تولد انسانی می شود اما موجب به روزرسانی فردیت ذهنی می شو. این نوع جدید از شیوه ی تفکر، یک آگاهی جمعی است، یک بدنه ی تجمعی از ایده ها، ارزش ها و هنجارها که موجب دور هم قرار گرفتن اعضای جامعه و تشکیل اجتماع می شود. نوع بهم پیوستگی ایجاد شده بوسیله ی اجتماع موجود، همبستگی مکانیکی نامیده می شود. این نوع از همبستگی تنها در اجتماعی ممکن است که در آن، بخش کارگری، کوچک باشد. هیچ فردیتی در یک چنین جامعه ای وجود ندارد و هیچ نمایندگی یا اقدامی نیز متداول نیست.
وقتی اجتماع رشد و توسعه می یابد، طبیعت همبستگی اجتماعی، همچنین تغییر می کند. دورخیم استدلال کرده است که در جوامع صنعتی، همبستگی اجتماعی، به عنوان نتیجه ای از بزرگتر بودن بخش کارگری موجود در یک چنین اجتماع هایی، تشکیل می شود. او استدلال کرده است که بخش کارگری در جوامع صنعتی، اساس نوع جدیدی از همبستگی را ایجاد می کند که همبستگی ارگانیک نامیده می شود. او گفته است که همبستگی مکانیکی به طور روزافزون بوسیله ی پیشرفت اجتماعی فرسایش می یابند و بخش کارگری به خودی خود، به صورت پایه ای از انسجام اجتماعی هستند. همانگونه که Philip Abrams گفته است، بخش کارگری افراد را تفکیک می کند اما این بخش موجب می شود تا راهی برای مشارکت با بخش های دیگر، ایجاد کند. نقش هوشیاری جمعی، در این جامعه کاهش یافته است. اساس جدید مربوط به همبستگی اجتماعی، همانگونه که بوسیله ی دورخیم شناسایی شده است، تشخیص وابستگی های میان اشغال تخصصی است. اگر چه افراد بوسیله ی نقش هایشان، تعریف می شوند، آنها باید در داخل اجتماعی مدرن استفاده شوند و بدین وسیله تفکیک بهتر میان نقش ها، موجب افزایش فردیت می شود. این مسئله بدین معنا نیست که اجتماع یک مجموعه از افراد هستند که به دنبال علایق خود هستند. به منظور حفظ جامعه، آزادی افراد باید بوسیله ی اجتماع، محدود شود. این مسئله بوسیله ی یک عملکرد کنترل کننده بر روی رفتار افراد موجود در اجتماع، انجام می شود.